کد مطلب:259374 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:164

سرگذشت شگفت انگیز
آن گاه گفت: من ملیكه هستم، دختر «یشوعا» و نوه ی قیصر روم.

مادرم از فرزندان حواریون است و دختر «شمعون»، جانشین حضرت مسیح علیه السلام.

داستان من شگفت انگیزترین داستان ها است. من سیزده ساله بودم كه جدم قیصر روم، تصمیم گرفت مرا به عقد برادرزاده ی خویش درآورد، به همین جهت بیش از سیصد نفر كشیش و راهب از نسل حواریون و هفتصد نفر از اشراف و شخصیت های سرشناس كشور و چهارهزار نفر از فرماندهان ارتش و افسران و درجه داران لشكر روم و رؤسای عشائر را، در كاخ خود گرد آورد و تخت بسیار بلند و پرشكوهی را كه از انواع زر و سیم ساخته شده بود، در سالن بزرگ كاخ قرار داد و برادرزاده اش را بر فراز آن دعوت كرد تا طی مراسم ویژه ای، مرا به ازدواج او، درآورد.

اما هنگامی كه فرزند برادرش بر فراز تخت قرار گرفت و صلیب ها گرداگرد او، آویخته شد و اسقف ها در برابر او تعظیم كردند و انجیل مقدس گشوده شد، به ناگاه صلیب ها از جایگاه های بلند خود، فرو غلطیدند و ستون های تخت در هم شكست و آن جوان نگون بخت از فراز تخت به زمین افتاد و بی هوش گردید.

بر اثر حادثه ی ناگوار، رنگ اسقف ها پرید و بندهای وجودشان به لرزه درآمد، بزرگ آنان به نیای من، قیصر روم، گفت: شاها! ما را از كاری كه شومی آن از زوال آیین مسیح خبر می دهد، معذور دار!

جدم آن حادثه ی تكان دهنده را به فال بد گرفت و به اسقف ها دستور داد تا



[ صفحه 182]



ستون ها را برافراشته دارند و صلیب ها را بالا برند و به جای آن جوان نگون بخت، برادرش را بیاورند تا مرا به ازدواج او درآورد و بدین وسیله شومی پدید آمده را، با نیكبختی و سعادت فرد دوم، برطرف سازد.

اما هنگامی كه اسقف ها به دستور قیصر روم عمل كردند، همان تلخی كه برای برادرزاده ی اول او پیش آمده بود برای دومی نیز رخ داد. وحشتزده پراكنده شدند. نیای بزرگم، قیصر روم، اندوهگین و ماتم زده برخاست و وارد قصر خویش شد و پرده های كاخ افكنده شد و ماجرا تمام شد و در هاله ای از ابهام و نگرانی قرار گرفت.